چنین روایت کنند که اندر قرون شش و هفت کودکی پای به جهان گذاشت خیز چشم و گران گوش و فراخ هوش.دو سالی از عمرش گذر نکرده بودی که مجموع علوم منسوخ و مکتوب و معلوم و مجهول را یاد گرفت و سپس چند سالی در خدمت پاره ای از فیلسوفا ن اروپایی و چپ گرایان انتر ناسیونالیسم به تحصیل پرداخت و علم و هوش و درایت وی همه را به شگفتی واداشتندی.تا اینکه زمان آزمون کنکور رسیدندی و شیخ دیگر علامه ای شده بود که کنکور را به تمسخر می گرفتندی و رتبه یک آوردندی و به دانشگاه امیر کبیر شدندی. از بدو ورود برگه ایی خواندندی و اتش همی گرفتندی که چرا ازادی نبود در ایران زمین و تصمیم گرفت چو ایران نباشد زنده یک تن نگذارد و نشریه ها نوشتندی و سخنرانی ها بکردندی.ناگاه شب هنگام لباس شخصی نامی وی را گرفتندی کتک همی زدندی و خون بر چهر او جاری کردندی. سپس شیخ از فلسفه و چپ بیزار گشتندی و تصمیم گرفتندی و تصمیم گرفتندی به عرفان و سلوک عارفانه رسیدندی از این میان زندان اوین را برگزیدندی تا ریاض همی کشد و عارف همی شود ،لیک شیخ را ظرفیت عرفان نبودی و یک روز اعتصاب غذا نمودی مردندی.خدایش بیامرزد.
به نقل از دررالحکایات طاهره